سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشت خاکریز

 

مثل همیشه یار عزیزم منتظرم بود و منم طبق معمول دیر کرده بودم. اون روزهم خواب مانده بودم و ساعتم دیر به صدا درآمد. به محض شنیدن صدای ساعت از جا پریدم، به سرعت مقابل آیینه ایستادم و به سر و رویم رسیدم، بهترین عطرم را بر روی لباسم نشاندم و بعد با عجله به سوی او رفتم.

 

مطمئن بودم که او سر قرارش آمده و این من هستم که دوباره دیر کرده ام! خورشید طلوع کرده بودو نور زیبایش مسیرم را روشنایی می بخشید. مسیرم، جاده ای طولانی بود، مدام به ساعتم نگاه میکردم و لحظه شماری میکردم تا به مقصد برسم ، شاهد دیدن گل های رزی بودم که در اطراف جاده روییده بود، لحظه ای توقف کردم و چند شاخه گل رز برای یار عزیزم چیدم تا تقدیمش کنم.

 

با تمام نیرو می دویدم تا بلکه مسیرم کوتاه تر شود . مدتی در راه بودم تا اینکه لحظه ی دیدار رسید.

درست حدس زده بودم یار عزیز من مثل همیشه منتظرم ایستاده بود، با دیدنش برق شادی در چشمانم موج زد ، جرات نزدیک شدن و روبه رو شدن با او را نداشتم، پشت درختی پنهان شدم، ضربان قلبم زیاد شده بودو گویی میخواهد از سینه ام بیرون بپرد و ناله ی حسرت سر دهد، دستانم عرق کرده بود ، گل های در دستم از حرارت آتش وجودم خشک شد و آرام برگ هایش به پای درخت ریخت، گویی برگ های گل هم بادیدن روی او شرمسار و خم شده و خود را بر زمین انداختند!! با چشمانم او را می نگریستم، از دیدن رویش سیراب نمیشدم و هر چه قدر نگاهش میکردم ، باز در عطش خود میسوختم!مدتی گذشت..

 

تا اینکه متوجه حضورم شد، صدای قدم هایش رامی شنیدم که آرام آرام نزدیکتر میشد و با هر قدم خودنیروی عجیبی به قلبم وارد میکرد .مدام به خودم میگفتم: چطور میخواهی به روی او نگاه کنی در حالی که مدام دیر میرسی؟

 

یکدفعه یار عزیزم را مقابلم دیدم، او خیره به من شده بود و گویی او هم دلتنگ من بود!تنها کاری که آن لحظه می توانستم انجام دهنم...مقابلش زانو زدم ،خود را مانند همان گلبرگ ها خاک پایش کردم، او لبخندی زد و به آرامی، با صدای دلنشینش که زیباتر از همه ی موسیقی های دنیا بود خطاب به من گفت: کجا بودی ای بهترینم؟نمیدانستم چه بگویم اصلا دوست نداشتم صحبتی کنم، دلم میخواست فقط صدای او را بشنوم! با صدایی لرزان گفتم: شرمنده ام یار عزیزم! میدانم خطا از من است، و من همیشه منتظرت می گذارم ، مرا ببخش، او دوباره لبخندی از جنس آرامش زد و گفت: چه می گویی؟؟!!من عاشق این انتظارم، مگر گله ای نزد تو کردم که این چنین می گویی؟ من فقط از تو پرسیدم که چرا اینقدر دیر این لحظه ی دیدار را به وجود آوردی؟

 

اشکانم سرازیر شده بود و از زیبایی نوای دلنشینش دیگر طاقت بلند شدن نداشتم ، یار عزیزم دستانم را گرفت و به آرامی بلندم کرد و دوباره با همان لحن زندگی بخش به چشمانم خیره شد و گفت: ای عزیز من، دلتنگت شده بودم، من همیشه سر قرارم با تو زود می آیم تا نکند زمانی دیر برسم، ولی تو هیچگاه زود نمی آیی؟! چطور؟! مگر تو دلتنگ من نیستی؟ من با دلتنگی چشم به راه توام و ازین چشم به راهی هیچگاه خسته نمیشوم ، فقط گله ام از این است که چرا تو به اندازه ی من دلتنگ نمی شوی؟!! اشک و بغض فرصت حرف زدن را از من گرفته بود ، نفس عمیقی کشیدم و همان طور که اشک بر روی گونه هایم جاری بود

 

گفتم: منم دلتنگت بودم و هستم، ولی ساعت زمین مرا بیدار نکرد و دوباره خواب ماندم! لبخندی زد و گفت: اگر بخواهی منتظر شنیدن صدای ساعت زمین بمانی ، ما هیچگاه نمیتوانیم همدیگر را ببینیم و تو همیشه سر قرار با من دیر می آیی !بگذار ساعت زمین به وقت خود زنگ بزند ولی تو ای عزیز من، تو صدای ساعتت را از صدای ساعت زمین جدا کن تا وصال زودتر فرارسد و انتظار پایان یابد، با صدایی لرزان گفتم: ای یار من مرا ببخش ، جبران میکنم، من شرمنده ی تو و خوبی های تو همیشه بودم و هستم، کاش تو اینقدر خوب نبودی،لبخندی زد و گفت: کاش توهم اینقدر سرگرم دنیا نبودی!من اینجاهستم، همیشه منتظر و چشم به راه تو ، از تو میخواهم که به دیدار من بیایی اما با صدای زنگ ساعت دلت!!

 

زنگت را خودت انتخاب کن ، زیباترین موسیقی را برایش بگذار تا زمانی که به صدا درآمد زمین و آسمان به احترام زیبایی اش و آرامش صدایش سکوت کنند. در آن زمان است که زمین به احترام صدای دلت می ایستد و تو دیگر مجبور نخواهی شد که به صدای ساعت زمین گوش دهی! اینها را گفت بعد مرا درآغوش گرفت ، کاش در تمام ثانیه هایم در آغوش او بودم،، دیگر نمیخواستم از اغوشش جدا شوم، بویش ، رنگش ، رنگ صدایش سزاوار عاشقی بود و پرستش!بوسه ای بر روی شونه هایم زد و به آرامی نزدیک گوشم خواند: می دانم امروز که از اینجا بروی همه ی سخن هایم را فراموش می کنی و دوباره دیر میایی، می دانم مثل من هنوز عاشق نشده ای! ولی از تو می خواهم اینقدر روی صدای ساعت دلت کار کنی و با خودت مبارزه کنی تا زودتر بیدار شوی و بیایی، تا مثل من عاشق شوی!

 

وقتی عاشق شدی ، میفهمی درد انتظار چیست! دیگر نمی توانی دیر بیایی، در آن زمان دیگر صدای ساعتی نمیشنوی و حتی نمیشناسی و فقط به دیدار با من و بودن با من فکر میکنی! اگر میگویم دلتنگم، آری درست است! دلتنگ آن لحظه ام که تو هم مانند من مرا با عشق در آغوش بکشی و دیگر رهایم نکنی! بعد مرا از آغوشش جدا کرد ولبخندی به منی که غرق در حسرت بودم زد. چنان آرامشی گرفته بودم که وصف ناپذیر بود، با درد حسرت گفتم: حال که به زمین برگردم ساعت دلم را با آهنگی که تو دوست داری کوک میکنم و به تو ای مهربانتر از مادرم قول میدهم که زود بیایم و دیگر منتظرت نگذارم، خدا لبخندی پر معنا زد و گفت: هیچ گاه قولی را نده که نتوانی به آن عمل کنی، امیدوارم که فراموش نکنی!

 

چشمانم را که باز کردم دیگر کسی را نیافتم هنوز گرمای آغوشش را در تنم حس میکردم و آرامش کلامش در وجودم بود.

 

اما دوباره خواب می ماندم درست مثل همیشه دیر می رسیدم و به قولی که داده بودم عمل نمی کردم!!

 

ملائکه رو به خدا کردند و گفتند: یا الله چقدر میخواهید منتظر بمانید؟!! او باز هم دیر می آید، خدا _ میدانم ، ملائکه _ پس چرا با آنکه می دانید، باز هم منتظرش می مانید ؟ او بسی فراموش کار است!

خدا_ او غیر از من کسی را ندارد که به معنای واقعی انتظارش را بکشد. این انتظار را دوست دارم و میدانم که روزی انتظار پایان می پذیرد و نزد من تا ابد می ماند ولی همان طور که می گویید ، فراموش کار است و من نمیتوانم این فراموش کار را به حال خود رها کنم و مدام باید به او یادآوری کنم که من منتظرم! ملائکه_ آخر تا کی می خواهید یادآوری کنید ، ای عظیم مهربان؟!! خدا_ من چیزهایی می دانم که شما نمی دانید پس صبر پیشه کنید، بلاخره روزی فراخواهد رسید که انتظار ، پایان پذیرد و من به امیدآن روز مدام یادآوری میکنم، ولی افسوس...

 

افسوس اگر خودشان را به خواب بزنند آنگاهست که دیگر هیچ صدای ساعتی حتی صدای ساعت دلشان را نمیشنوند و آنها را بیدار نخواهد کرد، چون آنها خودشان را به خواب زده اند!

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

دست نوشته: ثمین سعدوندی

منبع: داستانک


نوشته شده در یکشنبه 92/6/17ساعت 1:40 صبح توسط گمنام... نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin