سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشت خاکریز

بسم رب الشهدا

قسمت اول

با کلی استرس بیدار شدم و راهی مدرسه شدم نمیدونم شاید این اتفاقتی که افتاده بود باعث شده بود استرس خاصی داشته باشم استرسی که میترسد دیگر به این خانه برنگردد و امید به خدایی که میگفت من تنها بر نمیگردم اون میگفت عاشقی رو میفهمم میگفت شرمندگی رو اونجا میزاری و برمیگردیـ....

ما رومنتقل کردن به شهید آباد جایی که شهدای انقلاب واولین شهدای 8سال دفاع مقدس شهرستان دزفول رو اونجا به خاک سپرده بودن جایی که وقتی رفتگر جارو میزد طوری بود که انگار داره جو سنگین اونجا رو جارو میزنه تا شاید یک کم سبکتر شه...اما مگه میشد کاری کرد تا شهدا بی احترامی ماهارو نبینن ....

سوار اتوبوسهای ویژه ای شدیم حرکت کردیم با یه یاعلیــــــ

اول دهلاویه رفتیم موزه ی شهید چمران و مستند شهادتشون و عروسی یه شهید مفقودالاثر که مامانش میگفت پسرم قشنگ نیست ببینین چقد ماهه؟.......... آره مامان پسرت خیلی قشنگه! ناگهان سالن پر از گریه ی بچه ها شد آخه از چهرش یه عاشقی می بارید اما ما هنوز نمی دونستیم چی بود..............

نمازی که اونجا خوندیم خیلی حال داد با کسایی خونده بودیم که درک کاملی از اونجا داشتن حتی نگاه کردن بهشون هم آدمو شرمنده میکرد..اما چرا شرمنده میشدیم رو نمی دونم...

کلی پله داشت تا یه مقبره که یادمان شهید چمران بود دورش پر از پرچم های یا حسین و یازهرا و یا اباصالح المهدی......شاید باورش سخت باشه اما اونجا یه چیزی بود که هیچ جا نبود عطر عاشقی.....

باد میومدو اونا رو تکون میداد انگار این بادها باهم مسابقه گذاشته بودن که بیشتر خودنمایی کنن و نظر ما رو اونجاها جلب کنن اما بیهوده بود ما از اول مجذوب اونا شده بودیم و احساس امنیت میکردیم خیلی قشنگ بود باد به زیر چادرا میزد اونا رو تکون میداد و میخواست ببینه اون میتونه چادر رو در بیاره یا نقشه های روباه پیر...

راهی اردوگاه شهید محلاتی شدیم که در اهواز بود نمیدونم چرا انقد ما رو تحویل گرفته بودن انگار مطمئن بودن ما آدم میشیم.....

شب شدو اوج اردو بهمون گفته بودن یه جایی بریم که انگار آنفی تاءتر بود اما ن خاکی تر از این حرفا بود خیلی هوا سرد بود و ما مجبور بودیم چفیه ای رو که بهمون هدیهداده بودن مثل نقاب بذاریم خلاصه اول زوم کرد رو شهادت شهید هسته ای اگه اشتباه نکنم شهید رضایی نژاد بابای آرمیتا برامون صحنه ی شهادت ایشون را به تصویر کشیدن .........بعد بردمون به مدرسه ای که یکی از بچه هاشون میگفت میخواست نره انرژی هسته ای !!!! بعد شروع شد جریان ما یه آسایشگاه جانبازان و خاطرات جانباز شیمیایی....

 شهدا

انشاالله همین روزا قسمت بعدیش رو میزنم

اللهم عجل لولیک الفرج

الهی آمین

یاعلی


نوشته شده در سه شنبه 91/10/26ساعت 1:1 عصر توسط گمنام... نظرات ( ) |

بسم رب الشهدا

سلام؛

احتمالاْ شهید اباالفضل سپهری رو بشناسید گفتم یه شعری از ایشون گذاشته باشم که شاید باعث شد یه رجوعی به خودمون داشته باشیم...

 

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا که‌ اسم‌ او احمده‌

نمره‌ جانبازیهاش‌ هفتاد و پنج‌ درصده‌

 

اونکه‌ دلاوریهاش‌ تو جبهه‌ غوغا کرده‌

بیاین‌ ببینین‌ کلکسیون‌ درده‌

 

اونکه‌ تو میدون‌ مین‌ هزار تا معبر زده‌

حالا توی‌ رختخواب‌ افتاده‌ حالش‌ بده‌

 

بابام‌ یادگاری‌ از خون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌

با یاد اون‌ موقعا ذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌


آهای‌ آهای‌ گوش‌ کنین‌ درد دل‌ بابارو

میخواد بگه‌ چه‌ جوری‌ کشتند بچه‌هارو

 

هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌ زخمیهارو بیاری‌

یکی‌ یکی‌ روبازو تو آمبولانس‌ بذاری‌

  

درست جلوی‌ چشمات‌ یه‌ خورده‌ او نطرفتر

با شلیک‌ مستقیم‌ ماشین‌ بشه‌ خاکستر

 
گفتن این‌ خاطره‌ بدجوری‌ میسوزوندش‌

با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌ کاشکی‌ که‌ پر نبودش‌

  

آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ نون‌ و پنیر و پسته‌

هیچ‌ تا حالا شنیدی‌ تانکها بشن‌ قنّاصه‌؟

 

میدونی‌ بعضی‌ وقتا تانکا قناصه‌ بودن‌

تا سری‌ رو میدیدن‌ اون‌ سرو می‌پروندن‌

 

سه‌ راه‌ شهادت‌ کجاست‌؟ میدونی‌ دوشکا چیه‌؟

میدونی‌ تانک‌ یعنی‌ چی‌؟ یا آرپی‌جی‌ زن‌ کیه‌؟

 

آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد «ومارمیت‌» رو خوند

تانک‌ اونو زودتر زدش‌ یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند

 

یه‌ بچه‌ بسیجی‌ اونور میدون‌ مین‌

زیر شینهای‌ تانک‌ لِه‌ شده‌ بود رو زمین‌

 

خودم‌ تو دیده‌بانی‌ با دوربین‌ قرارگاه‌

رفیقمو میدیدم‌ تو گودی‌ قتله‌گاه‌

 

آرپی‌جی‌ تو سرش‌ خورد سرش‌ که‌ از تن‌ پرید

خودم‌ دیدم‌ چند قدم‌ بدون‌ سر می‌دوید

 

هیچ‌ می‌دونی‌ یه‌ گردان‌ که‌ اسمش‌ الحدیده‌

هنوزم‌ که‌ هنوزه‌ گم‌ شده‌ ناپدیده‌

 

اتل‌ متل‌ توتوله‌ چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌

اگر پاهات‌ نلرزید نترسیدی‌ قبوله‌

 

دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی‌ نلرزید اصلاً پاهاش‌

جلو گلوله‌ وایستاد زُل‌ زده‌ بود تو چشاش‌

 

گلوله‌ هم‌ اومدو از دو چشم‌ مردونه‌

گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد بوسه‌ای‌ عاشقونه‌

 

عاشقی یعنی‌ اینکه‌ چشمهایی‌ که‌ تا دیروز

هزار تا مشتری‌ داشت‌ چندش‌ میاره‌ امروز

 

اما غمی‌ نداره‌ چون‌ عاشق‌ خداشه‌

بجای‌ مردم‌ خدا مشتری‌ چشماشه‌

 

یه‌ شب‌ کنار سنگر زیر سقف‌ آسمون‌

میای‌ پیش‌ رفیقت‌ تو اون‌ گلوله‌ بارون‌

 

با اینکه‌ زخمی‌ شده‌ برات‌ خالی‌ می‌بنده‌

میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست‌ درد میکشه‌ می‌خنده‌

 

چفیه‌ رو ور میداری‌ زخم‌ اونو می‌بندی‌

با چشمای‌ پر از اشک‌ تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی‌

 

انگاری‌ که‌ میدونی‌ دیگه‌ داره‌ می‌پّره‌

دلت‌ میگه‌ که‌ گلچین‌ داره‌ اونو می‌بره‌

 

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش‌ با سوز و آه‌ و با شرم‌

بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون‌ فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم‌

 

میزنی‌ زیر گریه‌ اونم‌ تو آغوشته‌

تو حلقه‌ دستاته‌ سرش‌ روی‌ دوشته‌

 

چون‌ اجل‌ معلق‌ یه‌ دفعه‌ یک‌ خمپاره‌

هزار تا بذر ترکش‌ توی‌ تنش‌ میکاره‌

 

یهو جلو چشماتو شره‌ خون‌ می‌ گیره‌

برادر صیغه‌ایت‌ توبغلت‌ میمیره‌

 

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری‌ یواش‌ یواش‌ و کم‌کم‌

راوی‌ یک‌ خبرشی‌ یک‌ خبر پراز غم‌

 

به‌ همسر رفقیت‌ که‌ صاحب‌ پسر شد

بری‌ بگی‌ که‌ بچه‌ یتیم‌ و بی‌پدر شد

 

اول‌ میگی‌ نترسین‌ پاهاش‌ گلوله‌ خورده‌

افتاده‌ بیمارستان‌ زخمی‌ شده‌، نمرده‌

 

زُل‌ میزنه‌ تو چشمات‌ قلبتو می‌سوزونه‌

یتیمی‌ بچه‌ شو از تو چشات‌ میخونه‌

 

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو لحظة‌ تحویل‌ سال‌

رفته‌ بودیم‌ تو سنگر رفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال‌

 

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی‌ همه‌ چشارو بستم‌

دستها توی‌ دست‌ هم‌ دورسفره‌ نشستیم‌

 

مقلب‌ القوب‌ رو با همدیگر می‌خوندیم‌

زورکی‌ نقل‌ ونبات‌ تو کام‌ هم‌ چپوندیم‌

 

همدیگر و بوسیدیم‌ قربون‌ هم‌ میرفتیم‌

بعدش‌ برا همدیگر جشن‌ پتو گرفتیم‌

 

علی‌ بود و عقیلی‌ من‌ بودم‌ و مرتضی‌

سید بود و اباالفضل‌ امیرحسین‌ و رضا

 

حالا ازاون‌ بچه‌ ها فقط‌ مرتضی‌ مونده‌

همونکه‌ گازخردل‌ صورتشو سوزونده‌

 

آهای‌ آهای‌ بچه‌ ها مگه‌ قرار نذاشتیم‌

همیشه‌ با هم‌ باشیم‌ نداشتیما، نداشتیم‌

 

بیاین‌ برا مرتضی‌ که‌ شیمیایی‌ شده‌

جشن‌ پتو بگیریم‌ خیلی‌ هوایی‌ شده‌

 

می‌سوزه‌ و می‌خنده‌ خیلی‌ خیلی‌ آرومه‌

به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌ کار منم تمومه‌

 

مرتضی‌ منم‌ ببر یا نرو، پیشم‌ بمون‌

میزنه‌ تو صورتش‌ داد میزنم‌ مامان‌ جون‌

 

مامان‌ میاد ودست‌ بابا جون‌ و میگره‌

بابام‌ با این‌ خاطرات‌ روزی‌ یه‌ بار میمیره‌

 

فقط‌ خاطره‌ نیست‌ که‌ قلب‌ اونو سوزونده‌

مصلحت‌ بعضی‌ها پشت‌ اونو شکونده‌

 

برا بعضی‌ آدما بنده‌های‌ آب‌ و نون‌

قبول‌ کنین‌ به‌ خدا بابام‌ شده‌ نردبون‌

شرمنده ایم...

 

اللهم عجل لولیک الفرج...

 

_____________________________

پ.ن: مرحوم ابالفضل سپهری شهید نشدن به خاطر ارادتشون به شهدا ایشون رو شهید هم

میگن..... جالب اینجاست که حتی سنشون هم به هشت سال دفاع مقدس قد نمی داده وکوچیک

بودن اما تفسیر زیبایی از اون زمانا و حالا داشتن..!!


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/20ساعت 8:5 عصر توسط گمنام... نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin