تو به من خندیدی ... و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان ، غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت حمید مصدق **** 2 - بعدها فروغ فرخ زاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده: من به تو خندیدمچون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت **** و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده که خیلی جالبه بخونید دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! " سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت... **** 4- و اینم جوابیه که شاعر جوانی در پاسخ به 3 شعر بالا : متخلص به : جادوگر باغبان من بودم در همان نزدیکی دخترم تنها بود در شب و تاریکی تو نگاهش کردی دل من می لرزید مشکل آن سیب نبود که چرا دزدیدی مشکلم قلبی بود که ز دختر چیدی من دویدم سمت دختر تنهایم تو نگاهم کردی که چرا می آیم سیب را من دیدم که تو دادی دستش خواستم پس گیرم سیب را از دستش غضبم از این بود که چرا با دزدی می ربایی قلبی می فروشی مزدی سیب دندان زده انداخت به خاک چون که او میفهمید سیب دزدیست نه پاک مشکل از خانه نبود که چرا سیب نداشت مشکل از سیب نبود که چرا دزدیدی مشکل از باغبان نیست که چرا تند دوید مشکل آن دختر نیست که چرا رفت و نیامد هرگز مشکلت خود هستی که چرا فکر نکردی یک دم عشق با دزدی همچو بادیست که آورده برد از دستت دخترم را بردم که نیافتد دستت و تو گر گوش کنی این پندم سالها سال اگر عشق وجودت پر شد هرگز از عشق شکستی نخوری و بماند یادت : "عاشق دزد خیانت کند آخر روزی" و اگر عشق تو را مسکین کرد عاشقی این باشد که تو مسکین باشی و به معشوقه خویش دست خالی بدهی بهتر از دستی پر ، که خدا نیز از آنجا دور است . پس بدان فرزندم شاید آن سیب همان سیبی بود مثل آدم که به حوا دادست و من از کودکیم تا به کنون غرق این افکارم که مگر آدم نیز خانه اش سیب نداشت !؟ یاعلی«ع»
شعر خیلی جالبیه چون چندتا شاعر دیگه هم پاسخ های جالبی برای اون گفتن...
Design By : Pars Skin |